مطالب مربوط

تشرف پسر مهزیار خدمت امام زمان علیه السلام‏

" تشرف پسر مهزیار خدمت امام زمان علیه السلام‏"

سخنان شهید شیخ احمد کافی (ره) : یكى از كسانیكه به محضر مقدس حضرت بقیه الله الاعظم حجة بن الحسن المهدى ارواحنا فداه مشرف‏ شده، پسر مهزیار است‏. او در سفر اولى كه به‏ عنوان اداى فریضه حج به مكه مى رود، مى شنود كه‏ هر سال امیر الحاج واقعى یعنى همان سرپرست حجاج‏ امام زمان علیه السلام است‏. حجاج زیر سایه آن‏ حضرت و در پناه ایشان هستند و خود امام زمان‏ علیه السلام به طور قطع در روز عرفه در سرزمین‏ عرفات است‏. با شنیدن این مطلب، پسر مهزیار هجده‏ سفر دیگر را به مكه مشرف شد تا شاید بتواند یكبار هم كه شده به زیارت آقایش نائل شود اما متاسفانه در آن هجده سفر این توفیق را نیافت‏. در ایام حج سال بیستم، شبى با رفقایش نشسته بود كه صحبت از حج شد و پسر مهزیار گفت كه " من‏ دیگر امسال به مكه نمیروم " ، رفقایش هم كه‏ نمیدانستند قصد او از آن حج هاى مكرر چه بوده‏ است ، به حساب اینكه او نوزده سفر به مكه مشرف‏ شده چندان متعجب نشدند. اما خود او میدانست كه‏ دچار دلتنگى فوق العاده اى شده است، لذا همان‏ شب خطاب به مولایش عرض كرد : ولى عصر ! معلوم‏ مى شود كه این محبت من یكطرفه است و من شما را میخواهم اما شما مرا نمیخواهید. اگر اینطور نبود ، حداقل یكبار هم كه شده در آن نوزده سفر من به مكه خودتان را به من نشان مى دادید. پسر مهزیار اینها را زمزمه كرد و با تصمیم اینكه‏ دیگر به مكه نرود ، به خواب رفت‏. آن شب در عالم‏ رویا شنید كه هاتفى میگوید : پسر مهزیار ! قهر نكن امسال هم بیا كه مژده دیدار از طرف آقایت‏ داده شده است‏. از خواب كه بیدار شد ، به رفقایش‏ گفت كه " من آماده ام تا امسال هم به مكه بروم‏ " و بدین ترتیب راهى بیستمین سفرش شد. پسر مهزیار از ایران تا عراق و از آنجا تا حجاز ، در طى اعمال عمره و حج تمتع ، چشم براه آقایش‏ بود اما در آن مدت خبرى نشد. روز سه شنبه اى‏ بود كه رفقایش قصد بازگشت كردند اما او گفت : برادران ! دو سه شب دیگر شب جمعه است‏. شب جمعه‏ را در مسجد الحرام بگذرانیم و صبح جمعه حركت‏ كنیم‏. شب جمعه شد. رفقاى پسر مهزیار بعد از طواف در مسجد الحرام و نماز و شام خوابیدند اما او همچنان دور كعبه مى گشت‏. خودش میگوید : در حین طواف به جوانى برخوردم كه بردى یمنى پوشیده‏ بود. سلامى به من كرد و جوابى گرفت‏. پرسیدم : آقا ! شما اهل كجایید. گفت : اهل یمن‏. شما چطور ؟ گفتم : من عجم هستم و از اهواز در بین النهرین آمده ام‏. پرسید : شما این خصیب را مى‏ شناسى ؟ گفتم : ابن خصیب مرد. گفت : انا لله و انا الیه راجعون ! خدا رحمتش كند. پرسیدم چطور ؟ گفت : نمازش را پاك و پاكیزه اداء مى كرد و قرآن نیز زیاد مى خواند. شما پسر مهزیار را مى‏ شناسید ؟ گفتم : پسر مهزیار منم‏. گفت : خوشا بحالت كه آقا مرا فرستاده است تا تو را بنزد ایشان ببرم‏. پرسیدم : كدام آقا ؟ گفت : شما مگر چند آقا دارید ؟ - راست گفته است : به خودمان‏ مراجعه كنیم و ببینیم كه نوكر چند نفر هستیم ؟ - . پرسیدم : امام عصر علیه السلام را میگویى ؟ گفت : آرى ، گفتم : آقا اكنون كجاست ؟ گفت : عجله نكن‏. فردا از رفقایت جدا مى شوى و ثلثى از شب گذشته راه مى افتى‏. وعده ما ، فلان جا. پرسیدم : چرا از رفقایم جدا بشوم ؟ گفت : چونكه‏ این رفقاى تو باب طبع آقا نیستند. یا دست از این رفقایت بكش یا از امام عصر دست بكش‏. - اى‏ مردم ، ببینید كه آیا رفقایتان مورد پسند امام‏ زمان هستند یا نه ؟ اگر نیستند مواظب باشید كه‏ شما را از امام زمانتان جدا نكنند - . گفتم : بسیار خوب ، من یك موى امام زمان را به تمامى‏ عالم نمیدهم‏. فرداى آنروز اثاث خود را جمع كردم‏ تا از دوستانم جدا بشوم‏. آنها نیز كه فكر كردند من از دستشان ناراحت شده ام ، ممانعتى به عمل‏ نیاوردند و اصرارى هم به همسفرى نكردند. ثلثى‏ از شب گذشته بود كه به وعده گاه رسیدم و آن‏ جوان را دیدم كه منتظر من بود. او گفت : پیاده‏ نشو. من هم همانطور سواره همراهش حركت كردم‏. با اسبهایمان آنقدر تاختیم تا به پایین عقبه طائف‏ رسیدیم‏. آن جوان گفت : حالا پایین بیا. پرسیدم‏ : براى چه ؟ گفت : وقت فضیلت نماز شب است‏. پایین بیا تا نافله را بخوانیم و بعد حركت‏ كنیم‏. - اى سحرخیزان ! خوشا بحالتان‏. از این‏ بیدارى دل شب نعمتهایى نصیبتان مى شود و شاید شبى هم به زیارت مهدى فاطمه علیهما السلام نائل‏ بشوید. اما خواب آلوده ها ! شما هم حواستان جمع‏ باشد كه : خفتگان را خبر از زمزمه مرغ سحر حیوان را خبر از عالم انسانى نیست پسر مهزیار میگوید : نماز شب را خواندیم تا هوا كم كم روشن‏ شد و بعد از خواندن نماز صبح او به من گفت : پسر مهزیار ! سوار شو ، برویم‏. براه افتادیم تا بالاخره به بالاى عقبه طائف رسیدیم‏. او به من‏ گفت : پسر مهزیار ! به آنجایى كه اشاره مى كنم‏ ، نگاه كن‏. ناگهان وادى سبز و خرمى را در پیش‏ رویم دیدم كه خیمه پشمینه اى وسط آن برپا بود. جوان پرسید : چه مى بینى‏. گفتم : یك خیمه‏ پشمینه‏. او گفت : همانست‏. كعبه مقصود - خیمه‏ حجه بن الحسن علیه السلام - همانجاست‏. - بقول‏ شاعر : كعبه یك سنگ نشانیست كه ره گم نشود حاجى‏ احرام دگر بند ، ببین یار كجاست - سپس رفتیم تا به نزدیكیهاى خیمه رسیدیم و از اسبها پیاده‏ شدیم‏. جوان گفت : بیا برویم‏. گفتم : افسار اسبم‏ را به كجا ببندم ؟ او گفت : پسر مهزیار ! از این پس ادعاى عاشقى نكنى ! پرسیدم : چرا ؟ گفت‏ : تا چشم عاشق صادق به خیمه معشوق بیفتد ، خودش‏ را هم فراموش مى كند آنوقت تو میگویى " افسار اسبم را كجا ببندم ؟ ". ناگهان به خود آمدم و او ادامه داد : اینجا وادى الامان است‏. اسبت را بحال خودش رها كن‏. سپس راه افتادیم تا به پشت‏ پرده ورودى خیمه رسیدیم‏. جوان گفت : همینجا بایست تا من بروم و از آقا اجازه ورود بگیرم ، تا او به داخل برود و برگردد ، بسیار بیقرار و آشفته بودم كه نكند حالا كه تا اینجا آمده ام ، آقا اجازه شرفیابى به محضرش را به من ندهد. وقتیكه او را با تبسمى دیدم كه دارد برمى گردد ، خوشحال پرسیدم : چه شد ؟ گفت : مژده باد تو را كه آقا اجازه شرفیابى به محضرش را براى تو صادر فرمود. با خوشحالى و هیجان تمام داخل خیمه‏ شدم و بالاخره چشمم به جمال ماه فاطمه ، بقیه‏ة الله روحى فداه روشن شد. حضرت به بالشى‏ تكیه داده و بر تشكچه اى كه روى دو قطعه نمد پهن شده بود ، نشسته بودند. بر ایشان سلام كردم‏ و ایشان هم از سر تلطف ، به من جواب دادند ، سپس حضرت فرمودند : پسر مهزیار ! من كه امام‏ زمان تو هستم ، دلم میخواهد كه چند روزى را پیش‏ من بمانى‏. - این نكته خیلى مهم است‏. خوشا بحالت‏ اى پسر مهزیار ! كه طورى زندگى كردى كه دل امام‏ زمانت به تو خوش بود. خوشا بحالت ! - پسر مهزیار ادامه مى دهد. چند روزى در محضر آقا بودم‏. یكروز حضرت به من فرمود : پسر مهزیار ! من كه دلم نمى خواهد تو بروى ، اما اگر خودت مى‏ خواهى ، برو. من فهمیدم كه دیگر موقع رفتن شده‏ است لذا شروع به جمع آورى اثاثیه ام كردم‏. در حالیكه به كندى هر چه تمامتر اثاثیه ام را جمع‏ میكردم ، هر چند لحظه یكبار نگاه حسرتى به آقا مى افكندم‏. اما بناچار زمان خداحافظى رسید و پس‏ از آن من براه افتادم‏. به بالاى عقبه طائف كه‏ رسیدم ، برگشتم تا یكبار دیگر خیمه حضرت را ببینم كه دیگر چیزى ندیدم‏. یكى از آقایان منبرى‏ دو سه سال پشت سر هم در ایام ماه رمضان در مسجد هندى نجف به منبر مى رفت‏. من منبر ایشان را خیلى دوست داشتم و در آن شركت مى كردم‏. یادم‏ نمیرود كه ایشان در یكى از منبرهایش چنین تعریف‏ كرد : من روایات طرفین شیعه و سنى را در باب‏ واقعه درب خانه بى بى زهراء سلام الله علیها خوانده بودم‏. اگر میخواستم استدلال عقلى كنم ، مى توانستم اسائه ادب برخى افراد را باور كنم‏ اما دلم زیر بار نمیرفت‏. آخر چگونه مى شد كه‏ كار به آنجا برسد كه به دختر پیغمبر ، در خانه‏ خود پیغمبر آنچنان بى ادبى كنند ؟ من در همین‏ ناباورى بودم تا اینكه یكروز عصر در هنگام خارج‏ شدن از قبرستان بقیع ، خانم محترمه اى را دیدم‏ كه شیون و زارى مى كند. فهمیدم ایرانى است و فكر كردم كه یا پولش را گم كرده است یا خانه اش‏ را. جلو رفتم و پرسیدم : خانم ! پولتان را گم‏ كرده اید ؟ گفت : نه‏. باز پرسیدم : پس چرا ناراحتید ؟ گفت : اولا بگویم كه من فردى‏ میلیونر از مراغه ایران هستم ، سیده و علویه‏. در تمام آرزویم این بوده است كه براى یك بار هم‏ شده به مدینه و بقیع بیایم و مادرم را زیارت‏ كنم‏. اكنون كه تا اینجا آمده ام ، مى گویند كه‏ زنها را به داخل بقیع راه نمى دهیم‏. هر چه كردم‏ كه پولى بگیرند و به من اجازه زیارت بدهند ، نپذیرفتند. بیشتر ناراحتیم از این است كه یكى‏ از بچه هاى فاطمه ( سلام الله علیها ) از راه‏ دورى كه نزدیك به هزار فرسخ مى شود ، تا كنار قبر مادرش بیاید ولى به او اجازه زیارت ندهند. من براى دلدارى دادن به آن خانم گفتم : ناراحت‏ نباشید. من به نیابت از شما ، سلامتان را به بى‏ بى مى رسانم‏. اما هر چه از این قبیل مى گفتم ، فایده اى نداشت‏. او یا گریه میكرد یا ناله و شیون براه مى انداخت‏. این حالت او ، مرا هم‏ منقلب كرد لذا خطاب به بى بى عرض كردم : مادر جان ، فاطمه ! به خودت قسمت كه دیگر نه به‏ زیارت پدرت - آقا رسول الله ( صلى الله علیه و آله ) - مى آیم ، نه به زیارت بچه هایت و نه به‏ زیارت خودت در بقیع ، مگر اینكه از هر راهى كه‏ صلاح بدانى ، مرا از صحت خبر درب خانه ات مطلع‏ كنى‏. آن موقع من با دوستانم در باغ عمران منزل‏ كرده بودیم‏. آنها كه رسیدند و مرا با آن وضع‏ دیدند ، پرسیدند : چه شده است ؟ جریان را كه‏ تعریف كردم ، آنها هم متاثر شدند. نزدیك غروب بود كه گفتند : بیا به حرم پیغمبر برویم‏. من‏ نپذیرفتم و نماز مغرب و عشاء را همانجا خواندم‏ تا آنها رفتند و برگشتند. باز اصرار كردند كه‏ مرا با خود ببرند اما بیفایده بود. بالاخره پس‏ از مدتى در حین گریه و ناله كردن از خستگى زیاد خوابم برد. در عالم رویا بنظرم آمد كه به حرم‏ پیغمبر رفته ام‏. كنار باب جبرئیل بود كه‏ پیرمردى محاسن سفید و موقر را دیدم و با او سلامى رد و بدل كردم‏. آن پیرمرد به من گفت : فلانى ! اگر میخواهى كه جدت رسول الله صلى الله علیه و آله را ببینى ، الان اینجاست‏. من خوشحال‏ پیش دویدم ، سلام كردم و خودم را روى قدمهاى‏ رسول خدا انداختم‏. حضرت در حالیكه دستى به سرم‏ مى كشید ، فرمود : بلند شو. بنشین‏. پرسیدم : یا جداه ! مادرم فاطمه كجاست ؟ فرمود : الان مادرت‏ را مى آورند. - نفرمود " مى آید " بلكه فرمود " مى آورند " - . پس از چند لحظه رسول خدا به من‏ فرمود : بلند شو ، مادرت را دارند مى آورند. نگاه كردم ، دیدم كه از طرف درب حرم سه چهار خانمى كه زیر بغل بى بى را گرفته بودند ، در حال آمدن به حرم هستند. پیش دویدم و عرض كردم : مادر ! چرا خودت به تنهایى راه نمیروى ؟ چرا زیر بغلت را گرفته اند ؟ تا این را پرسیدم ، ناگهان بى بى زهراء سلام الله علیها فرمود : پسرم ! امان از درد پهلو ، امان از درد پهلو. امام صادق علیه السلام در بستر بیمارى و مرگ‏ بود كه به دنبال بستگان و خویشان خود فرستاد و آنها كه آمدند. حضرت فرمود : خویشان من ! به‏ شما بگویم كه بخدا قسم شفاعت ما خانواده فرداى‏ قیامت به كسى كه نمازش را سبك شمرده باشد ، نمى‏ رسد.

 



تاريخ ارسال: شنبه 15 فروردين 1394 ساعت: 4:6 بعد از ظهر |تعداد بازديد : 807 نويسنده :

ديدگاههاي اين مطلب


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: